استاد و شاگرد

ساخت وبلاگ
داستان پیرمرد پیرمردی تنها در مینه سوتا زندگی می کرد . او می خواست مزرعه سیب زمینی اش راشخم بزند اما این کار خیلی سختی بود. تنها پسرش که می توانست به او کمک کند در زندان بود . پیرمرد نامه ای برای پسر استاد و شاگرد...ادامه مطلب
ما را در سایت استاد و شاگرد دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : alirezakhodadadi73 بازدید : 78 تاريخ : شنبه 20 بهمن 1397 ساعت: 17:38

تاريخ : پنجشنبه نهم آذر ۱۳۹۶ یکی از نمایندگان فروش شرکت کوکاکولا، مایوس و ناامید از خاورمیانه بازگشت.دوستی از وی پرسید: چرا در کشورهای عربی موفق نشدی؟ وی جواب داد: هنگامی که من به آنجا رسیدم مطمئن بودم که می توانم موفق شوم و فروش خوبی داشته باشم. اما مشکلی که داشتم این بود که من عربی نمی دانستم. لذا تصمیم گرفتم که پیام خود را از طریق پوستر به آنها انتقال دهم. بنابراین سه پوستر زیر را طراحی کردم: پوستر اول مردی را نشان می داد که خسته و کوفته در بیابان بیهوش افتاده بود.پوستر دوم مردی که در حال نوشیدن کوکا کولا بود را نشان می داد.پوستر سوم مردی بسیار سرحال و شاداب را نشان می داد.پوستر ها را بترتیب در همه جاهایی که در معرض دید بود چسباندم.دوستش از وی پرسید: آیا این روش به کار آمد؟وی جواب داد: متاسفانه من نمی دانستم عربها از راست به چپ می خوانند و لذا آنها ابتدا تصویر سوم، سپس دوم و بعد اول را دیدند ... نتیجه اخلاقی: همیشه مخاطب خود را بشناسید و در ارزیابی های خودتون، فرهنگ، رسوم و حتی زبان آنها را در نظر بگیرید! ارسال توسط علیرضا خدادادی استاد و شاگرد...ادامه مطلب
ما را در سایت استاد و شاگرد دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : alirezakhodadadi73 بازدید : 33 تاريخ : چهارشنبه 27 دی 1396 ساعت: 1:01

تاريخ : پنجشنبه نهم آذر ۱۳۹۶ این داستان درمورد اولین دیدار امت فاکس (Emmet Fox)، نویسنده و فیلسوف معاصر (اهل ایرلند)، ‌از (کشور) آمریکا است، هنگامی که برای نخستین بار به رستوران سلف سرویس رفت. وی که تا آن زمان هرگز به چنین رستورانی نرفته بود، در گوشه ای به انتظار نشست، با این نیت که از او پذیرایی شود. اما هرچه لحظات بیشتری سپری می شد، ناشکیبایی او از اینکه می دید پیشخدمت ها کوچک ترین توجهی به او ندارند، شدت گرفت. از همه بدتر اینکه مشاهده می کرد کسانی که پس از او وارد شده بودند، در مقابل بشقاب های پر از غذا نشسته و مشغول خوردن بودند. وی با ناراحتی به مردی که بر سر میز مجاور نشسته بود، نزدیک شد و گفت: من حدود بیست دقیقه است که در ایجا نشسته ام بدون آنکه کسی کوچک ترین توجهی به من نشان دهد. حالا می بینم شما که پنج دقیقه پیش وارد شدید، با بشقابی پر از غذا در مقابل من، اینجا نشسته اید! موضوع چیست؟ مردم این کشور چگونه پذیرایی می شوند؟مرد با تعجب گفت: اینجا سلف سرویس است، سپس به قسمت انتهایی رستوران، جایی که غذاها به مقدار فراوان چیده شده بود، اشاره کرد و ادامه داد به آنجا بروید، یک سینی بردارید هر چه می خواهید انتخاب کنید، پول آنرا بپردازید، بعد اینجا بنشینید و آن را میل کنید! امت فاکس که قدری احساس حماقت می کرد، دستورات مرد را پی گرفت، اما وقتی غذا را روی میز گذاشت، ناگهان به ذهنش استاد و شاگرد...ادامه مطلب
ما را در سایت استاد و شاگرد دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : alirezakhodadadi73 بازدید : 86 تاريخ : چهارشنبه 27 دی 1396 ساعت: 1:01

مردی در کنار جاده، دکه ای درست کرده بود و در آن ساندویچ می فروخت. چون گوشش سنگین بود، رادیو نداشت. چشمش هم ضعیف بود، بنابراین روزنامه هم نمی خواند. او تابلویی بالای سر خود گذاشته بود و محاسن ساندویچ های خود را شرح داده بود.خودش هم کنار دکه اش می ایست استاد و شاگرد...ادامه مطلب
ما را در سایت استاد و شاگرد دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : alirezakhodadadi73 بازدید : 45 تاريخ : پنجشنبه 4 آبان 1396 ساعت: 12:06

استادى از شاگردانش پرسید: چرا ما وقتى عصبانى هستیم داد می زنیم؟چرا مردم هنگامى که خشمگین هستند صدایشان را بلند می کنند و سر هم داد می کشند؟شاگردان فکرى کردند و یکى از آن ها گفت: چون در آن لحظه، آرامش و خونسردیمان را از دست می دهیماستاد پرسید: این که استاد و شاگرد...ادامه مطلب
ما را در سایت استاد و شاگرد دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : alirezakhodadadi73 بازدید : 43 تاريخ : پنجشنبه 4 آبان 1396 ساعت: 12:06

استادى از شاگردانش پرسید: چرا ما وقتى عصبانى هستیم داد می زنیم؟چرا مردم هنگامى که خشمگین هستند صدایشان را بلند می کنند و سر هم داد می کشند؟شاگردان فکرى کردند و یکى از آن ها گفت: چون در آن لحظه، آرامش و خونسردیمان را از دست می دهیماستاد پرسید: این که استاد و شاگرد...ادامه مطلب
ما را در سایت استاد و شاگرد دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : alirezakhodadadi73 بازدید : 52 تاريخ : پنجشنبه 4 آبان 1396 ساعت: 12:06